تارا...
این روزها یه خرده شیطون و لجباز شدی.مامان نسرین رو خیلی اذیت میکنی باهاش لج میکنی و حرصش رو در میاری... عینک مطالعه میزنه میپری عینکش رو میگیری (هزار ماشاا...قاتل عینک هم که هستی و ٢ تا عینک آفتابی من رو لت و پار کردی) - روزنامه میخونه میپری و روزنامه هاش رو پاره و پوره میکنی - از میز و کمد بالا میری - جیغهای بنفش میکشی فقط صرف آزار دادن پرده گوش ما و ... خلاصه دوباره تصمیم گرفتیم شما رو ببریم مهدکودک. ----- ایشاا.. برای فروردین دوباره همون مهدکودک احسان. عاشق گردنبند و انگشتر و جدیدا هم "چسب زخم" شدی. دوست داری همش روی انگشتت چسب زخم بزنی! از وقتی نی نیه عمو حامد بدنیا اومده هر وقت میبینیش شما هم جوگیر شده ...
نویسنده :
سارا
10:50
تارای 34 ماهه!...
دی پر ماجرای نهس امسال -91 -
١ دی = شب یلدا تولدم بود یه کیک خریدیم و رفتیم خونه مامان نسرین خوردیم. فرداش هم یه کیک دیگه خریدیم و رفتیم خونه بابا رضا خوردیم. ٤ دی = تولد آبتین رفتیم و خوش گذشت . ٨ دی = هم روز ٥شنبه که من و تو خونه بودیم و مشغول صبحانه خوردن - یهویی شما از پشت پریدی بیای توی بغل من و من هم هواسم نبود صورتم رو برگردوندم تا بگیرمت که نونی که توی دستت بود با ضرب زیاد خورد توی چشمم. اون روز همش درد کشیدم و تا شب اشک از چشمم میومد عین بارون... و چشمم را باز هم نمیتوانستم بکنم. تا اینکه عصر همراه بابا حسین رفتیم اورژانس بیمارستان(چون ٥ شنبه بود و دکتری باز نبود) خلاصه رفتیم و معاینه کردند و گفتند قرنیه ام زخم شده و ١ ماه...
نویسنده :
سارا
13:21